مــــرســــانــا مــــرســــانــا ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

ஜ مـــــــرسانـــــا ஜ

نــــــــــــــــــوروز 1394

خب چیزی به تحویل سال جدید  نمونده   می خوام یه مرور کوچک داشته باشم برای سالی که گذشت... روی هم رفته سال متوسطی بود برای من...نه خوب بود و نه بد! چون چند تا اتفاق غیرمنتظره داشت... امسال عروسکم  بزرگتر شد... امسال رو دوست داشتم چون دخترکم توش یکساله شد. امسال عمو وحید داماد شد  و زن عمو رویا به جمع خانواده اضافه شد امسال رو دوست نداشتم به خاطر همون غیرمنتظره ها! دوست نداشتم به خاطر لحظه های تلخی  که به خاله نغمه گذشت ... دوستش نداشتم چون شبهای سخت و بلند و زمستونی زیاد داشت. امسال من به خاطر داشته هام شاکرم و به خاطر نداشته هام هم ش...
1 فروردين 1394

دومین سری از عکس های آتلیه مـــــرسانا

                                          می بینی دختــــــرکم؟ می بینی؟ خیلی وقته حس نوشتن ندارم  خیلی وقته حرفم نمیاد چون می ترسم  تلخی  روزهام  در نوشته هام پیدا بشن  دلم نمیخواد تو نازنینم  تلخی هارو به این زودی لمس کنی  می بینی که چقدر زود شانزد...
6 بهمن 1393

سیزده ماه پس از سیزدهمین روز آمدنت ...

ஜ     روز سیزدهم محرم  مرسانای من در حال پاک کردن سبزی آش      مرسانا  در حال هم زدن آش  روز " شهادت امام سجاد  "     اینم آش دست پخت مــــــــــــــرسانا      روز جمعه مــــــــرسانا شاد و خندون آماده رفتن به باغ      فــــــــــــدای لبخند قشنگت بشم عزیزکم      مــــــــــرسانا در حال مــــزه کردن پرتغال      اینــ...
1 آذر 1393

دومین محــــــــرم مــــــــــــرسانا

                  براستی  نمیدانم چی بنویسم در مورد بهتـــرین های عالمپ باید خوبان بگویند  و بنویسند   ماه محرم پرباری داشته باشید این روزهایتــــــــــــان را ...   جایی حوالی آسمان  آرزو می کنم...   در دعاهایتان ..   در اشک هایتان ...   در نذرهایتان ...   دیگران  را از یاد نبرید ... برای هم دعـــــــــــــــــــــــا کنیم  ... ...
10 آبان 1393

یازه ماهگی مــــــــرسانا

        خــــــوشحالم که چنین موجود شیرینی دارم.. خـــــــوشحالم که اینقدر دوستت دارم... خـــــــوش به حالت دخترم! می دانی چــــــــرا؟ چون خیلــــــــــی دوستت دارم و  همه ی آرزویم در دنیا فقط خـــــــوشبختی نیکـــــــروزی  رشد و بالیدن تــــــــــو می باشد ... تـــــــــــو یگانه ای.. یــــــــــــــــــــــگانه... کـــــــوچکترین و شیرین ترین  بهانه برای زنده ماندنم ... فدای قدم های کج و کوله ات ... فدای پاهای سست و قشنگت ... ...
31 شهريور 1393

آرزوی داشتن تـــــــــــــــــــو ...

  سالها آرزویی داشتم دست نیافتنی درست از همان روزهای کودکی ام  روزهایی که  خودم دختر مادرم بودم  روزهایی که با عروسکم بازی می کردم عروسکی که پیراهن  سفید گل دار داشت  با موهای طلایی رنگ و چشمان آبی  زیبایش  ... سالها بعد  عاشق شدم  و اندک زمانی نگذشت  که  عشق را درون خود یافتم  باز هم عاشق تر شدم  عاشق موجودی که درون من بود ... در رویاهایم  همان عروسک کودکی ام را تصور می کردم اما  روزی که لمس اش کردم  دیدم او هیچ شباهتی به عروسک دوران کودکی ام ندارد نه چهر...
6 شهريور 1393

نهمین ماهگرد عــــــــــــــــــروسکم

    امروز که تــــــــــو در کنارمی و من دستان سفید و کوچکت را در دستانم می فشارم. چشم های زیبایت  را می بوسم. با نوک انگشتانم  مرواریدهای تازه در آمده ات بمس می کنم...  لب های ظریف و زیبایت و لبحند محوت... انگشتان کوچکت،همه و همه را در مردمک چشمانم قاب می گیرم ... می بوسمت می بویمت آنچنان که گویی عطر بهشت را استشمام می کنم خوب تمام اینها را نوشتم تا بگویم: نفهمیدم که این 242 روز چگونه گذشت؟ چه موقع تو به بزرگ شدی ... نـــــــــــــــــــــازنینم... هر قدر هم که نی نی بلاگ اتوماتیک...
23 تير 1393